میانه ی سه شب

ساخت وبلاگ
4 ماه است به این وبلاگ سر نزدم. آخرین مطلبی که نوشته بودم با یک کامنت من را ترساند، آدرس وبلاگ را تغییر دادم و گمش کردم. هیچ انگیزه ای هم برای یافتنش نداشتم تا امشب.اگر بخواهم تعریف کنم، 4 ماه جالبی نداشتم. قبلش هم چندان جالب نبود. از آخرین مطلبم، از شلخته نوشتنم پیداست. دنبال کار بودم و شدیدا ویلان. 20 روز بعد از آن پست سر کار رفتم تا امروز. کارهایی کردم به واقع عظیم تر از 1 سال تلاش. اما حالا کجایم؟ قعر ویلانیمعتقدم جایی که من به عنوان یک انسان فیلینگ که ابهام ندارم و مستقیم عمل میکنم، اهل چرتکه انداختن، سبک سنگین و محاسبه نیستم، اینجایی که هستم، برای آدم های ديگر معمولا در نقاط حساس دیگری پیش می آید. مثلا وقتی می‌خواهند ازدواج کنند سخت درگیر تعارض می‌شوند، با خود گلاویز می‌شوند و روزگارشان از شیرینی در می آید. من اما برای اولین بار وارد این جهنم ابهام شده ام. به قدر همه زندگیم می خواهم فرار کنم. از هر روز رزومه دادن، تا دنبال استخدام در آموزش پرورش بودن به عنوان معلم رسمی صبح تا ظهر، تا فکر ایجاد کارگاه سفال گری شخصی ام، تا بچه دار شدن. به واقع هر گوهی بخورم تا فرار کنم. تا از شغلم فرار کنم.کاش به وبلاگم نمیرسیدم. کاش جمله آخر پست قبلی را نمی دیدم. کاش قوی بودم و یا کاش جرات ضعیف بودن داشتم. کاش انقدر مستقل بودم که پای ضعیف بودنم می ماندم و می‌گفتم نشد! من بلد نبودم یاد بگیرم. رئیس من جوان و خامم... خدا کند آدم با لشکر لشکر بجنگد و ستیز کند اما به خودش چنگ نکشد. صد نفر در من هر روز به جنگند. هر ساعت یکی از اینها پیروز می‌شود. بی عزت شده ام پیش خودم. تصميماتم در این ماجرا فاقد ارزش شده اند چون همگی باطل می‌شوند. نه نای ماندن دارم نه توان رفتن.امروز رسما استعفا دادم. منابع ا میانه ی سه شب...
ما را در سایت میانه ی سه شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : faaeezehasani بازدید : 22 تاريخ : جمعه 20 مرداد 1402 ساعت: 23:22

پاهای سوخته و بانداژ شده مامان روی میز پذیرایی است. بیشتر از همه ی زندگی با او حرف میزنم و سعی میکنم دختری باشم که برایش معمولا نبوده ام: «... ولی مامان، تا حالا همچین تجربه دوستی تو زندگی نداشتم که با یگانه. ولی میدونی.. داره میره از ایران. وقتی فلانی رئیسم بود با خودم میگفتم مگه میشه یه آدمی انقد از کارش راضی باشه. همینو گفتم و رییسم رفت و کارم جهنم شد. یگانه هم همینه. چیزیو که دارم تجربه میکنم، از دست میدم با رفتنش» دل مامان برایم سوخت. با سوختگی بدنش، نحیف تر و دل نازک تر شده. نیاز داشتم دلش بسوزد. همچنان معتقدم همه چیز از دست رفتنی و رو به زوال است. سعی می‌کنم در بزم دور یک دو قدح درکشم، اما نمی‌توانم بروم.دوست خوب در زندگی کم نداشته ام. حداقل ده سال اخیر که وارد دانشگاه شدم، نعمات الهی یک به یک خودشان را نشان دادند. آنقدر که امشب به دختر خاله 18 ساله م میگفتم، از دوست های دانشگاه من خیلی کم وجود دارد. برنامه زندگی شان، خانواده، تفریح، ذهن و دیدگاه شان به بقیه. دلم برای تک تکشان قنج رفت. آنها استانداردهای من را از زندگی متفاوت کردند و غنی کردند خواسته هایم را. یگانه اما استانداردهای من از دوستی را تغییر داد. چیزی که با او بدست آوردم یک «بودن قطعی» ، «رفیق همیشه در صحنه» ، «افشا کننده اسرار شخصی» و «شنونده اسرار و مشاور» بود. به همه ی اینها کیفیت یک انسان موفق را هم اضافه کنیم.محمدحسین می گوید «من نگران رفتن یگانه م» جواب میدهم خودم بیشتر هستم. یگانه خودش می‌گوید «نمیرم که بمیرم» اما هنوز تا اینجای متن نتوانسته ام آن طور که باید برداشت غنی و عارفانه ای از رفتن در حین نرفتن یگانه بگیرم. جهان مادی تر از چیزی است که فکرش را می‌کنیم. ما به بدن های هم احتیاج داریم. ما ب میانه ی سه شب...
ما را در سایت میانه ی سه شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : faaeezehasani بازدید : 22 تاريخ : جمعه 20 مرداد 1402 ساعت: 23:22

عطرك هوايه

صوتك دوايه

عشقي وحناني ماله نهاية

یک پناه را اگر نداشتم، امشب سحر نمیشد.

اما باز هم

سلام بر کسی که از کودکی در خلوت برای دردهایش گریه کردم، برایش مادری کردم، برایش جان میدادم اما جانش نبودم.

میانه ی سه شب...
ما را در سایت میانه ی سه شب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : faaeezehasani بازدید : 12 تاريخ : جمعه 20 مرداد 1402 ساعت: 23:22